عروس زیتون پوش، غمت برشانه هایم بتکان

  • انتشار: ۱۸ اسد ۱۳۹۹
  • سرویس: دیدگاهگوناگون
  • شناسه مطلب: 91227

چگونه بسرایم غم غمناک را
باکدامین قلم ازنای خویش نی تراشم و بخروشم
آیاگوشی غم نیوشی هست که شرحه شرحه شرح ماجراگویم؟
آه! برادرم جبران خیل جبران سر از خاک بردار و اشک و لبخند دیگر بسرای
عاشقانه های پیغمبری خلق کن تا ماسه و کف بگریند.
جبران خلیل جبران آیاهنوز هم می سرایی:
«بگذار تا گذشته و حال را در آغوش خاطره، تنگ بفشریم و آینده را در آغوش گرم اشتیاقپ(یامبر).»
هنوز آغوش گرم تر از باروت دیده بودی؟
پیوند گدشته وآینده را در آیینه چشم شبنم بار عروس و گلخند لبان دامادی دیده بود؟
اکنون بیروت
دوچشم سرما سایش چشمه چشمه خون جوشید
انار به بلوغ رسیده اش دانه دانه برکف خیابان دست گردستان حنابسته اند..
آیاهنوز هم باورداری که:
«درختان شعری هستند که زمین بر پهنه آسمان می‌نویسد. ما آن‌ها را قطع می‌کنیم و از آن‌ها کاغذ می‌سازیم بل‌که تهی بودن خود را بر آن ثبت کنیم.» ماسه و کف
جبران خلیل جبران گفته بودی :
«همچون شما زنده‌ام و در کنار شما ایستاده‌ام، چشمان خود را ببندید و اطراف را بنگرید، مرا در برابر خود خواهید دید.» گورنوشته جبران
پس چرا در هنگامه دود وآتش درکنار کودک بازی گوش بیرت نبودی؟
چرا دامن آتش گرفته عروس زیتون پوش را خاموش نکردی؟
پس چه شد که شانه هایت را تکیه گاه پیرزن در خون شطک زده نکردی؟
آخرچرا عاشقانه هایت عشق نیافرید؟

جبران خلیل جبران آیا غیبتت در هنگامه های خون وآتش بیرت پشیمانی از عشق بود و شهید کرشمه نازشدید:
«تنهایی را برگزیدم تا با زنانی که گردن افراشته‌اند و با دیدگان غمزه می‌فروشند و بر لبانشان هزار لبخند نقش بسته و در عمق دل، تنها یک هدف را دنبال می‌کنند، برنخورم.» اشکی و لبخندی “
آری دوست من جبران خلیل جبران، تنها تو تنهای را برنگزیدی که جهان تنهای را برگزیده وبه قول خودت:
«حقیقتِ ذاتِ انسان بر آن چیزی نیست که برای تو نمایان می‌شود، بلکه به آن چیزی بستگی دارد که از تو پنهان می‌نماید. به همین خاطر، اگر خواستی او را بشناسی، به چیزی که می‌گوید گوش فرامده، بلکه به چیزی که نمی‌گوید گوش بده.» ماسه و کف/
آری امروزه آن ذات مکتوم انسان ها نمایش دیگرگونه دارد. ازعدالت می گوید و جباریت پست می کند.
حقوق بشر را علم می کند، از سرو دست قلم می سازد.
با زبان غزل تنوردل را شراره می افروزد.
آری ای برادر! این چنین است که عروس زیتون پوش گیسوانش برشانه های باد باد رفت.
برادر خوبم جورج سمعان جرداق، سراز خاک بردار و بار دیگر امام علی صوت العدالت الانسانیه را باز نویسی کن که طعمه حریق شد.
درخانه علی را بگشا و مرغابی هارا مران که نوحه گرانند.
به علی صوت العدالت الانسانیه خبربده که خلخال و پارا باهم به آتش کشید.
جر جرداق بزرگ به جبران خلیل جبران گفتم که به فرزند خدا بگو از کوه به شهر بیا قیامت شده است.
ولی افسوس وقتی جبران خلیل درالخلیل دنبال پیامبر رفت دید که پیغمبر هم هم دست شیطان شده، همکاسه نمرود و همسفر فرعون.
آه جرجرداق بزرگ باردیگر علی را در کوچه پس کوچه های کوفه بیاب ورازگونه و آهسته به گوشش بخوان:
علی کودکان بیروت یتیمان شطک زده در خون است
بیوه زنان بیروت کودک و تنورش باهم هم آغوش شده و دستان خدای گونه تورا می خواند.
آه برادر بزرگم جرجرداق درخانه علی بگشا و علی را دیگربار بازخوان که همه دل تنگ علی هستیم تا ذوالفقارش گل و لبخند هدیه کند.
دستانش خورشید برتن مجروح ما بتاباند.
آغوش خسته اش گواره آرامش ماباشد.
ازلبان خداخوانش بشنویم:
عروس زیتون پوش، غمت برشانه هایم بتکان

اسدالله جعفری

نظرات(۰ دیدگاه)

نظر شما چیست؟