داستان ضحاک ماردوش: فریدون، کاوه و رفقا علیه ضحاک!

  • انتشار: ۱۴ دلو ۱۳۹۸
  • سرویس: اطلس پلاس
  • شناسه مطلب: 76574

اگر اهل خواندن شاهنامه باشید حتما نام ضحاک ماردوش برایتان آشنا است. بر اساس قصه هایی که در شاهنامه آمده، ضحاک فرزند پادشاهی به نام مرداس بوده و مرداس بر سرزمین تازیان پادشاهی می کرده است.

مرداس پادشاهی با خدا و خوب بوده است. او گله فراوانی داشت و آنقدر سخاوتمند بود که به همه اجازه می داد تا هر کسی می خواهد از آنها بردارد و از شیر آنها بدوشد و از پشم و پوست آنها استفاده کند بدون آنکه پولی پرداخت نماید. ولی ضحاک بر خلاف پدرش مرد ناپاکی بود.

ضحاک ماردوش

شیطان و ضحاک ماردوش؛ وسوسه برای گرفتن پادشاهی از پدر

بر اساس آنچه که در شاهنامه آمده، می گویند روزی شیطانی که به صورت یک انسان درآمده بود در پیش ضحاک حاضر شد و آنقدر داستان های جالب، حرف های شیرین و خوب گفت که ضحاک از او خوشش آمد.

شیطان رو به ضحاک کرده و گفت رازهایی می دانم که کسی جز من نمی داند. ضحاک نیز اصرار کرد که این رازها را به من بگو. شیطان هم گفت به شرطی به تو می گویم که این رازها را با کسی بازگو نکنی و هرآنچه که می گویم را انجام دهی؛ ضحاک هم شرط او را قبول کرد.

شیطان از ضحاک پرسید که چرا باید پدرت پادشاه باشد، تو لایق پادشاهی هستی و تو باید پادشاه شوی. در ابتدا ضحاک از این حرف کمی ناراحت شد ولی وقتی در مقابل وسوسه های شیطان قرار گرفت حرف های او را قبول کرد. مرداس در خانه خود باغی زیبا داشته است که هر شب برای عبادت به آنجا می رفت. شبی شیطان با وسوسه های خود ضحاک را به باغ برد و چاهی بر سر راه برای مرداس کند و روی آن را با علف پوشانید. وقتی مرداس به باغ رسید و خواست از آنجا عبور کند به داخل چاه افتاد و مرد. بعد از مرگش فرزندش ضحاک به پادشاهی رسید.

نقشه دوم شیطان برای فریب ضحاک ماردوش

زمانی که ضحاک به پادشاهی رسید این بار شیطان نقشه ای دیگر برای او کشید. این بار شیطان جوان خوش زبانی را به کاخ نزد ضحاک فرستاد و آن جوان خود را به عنوان آشپزی معرفی کرد که می تواند بهترین غذاها را درست کند که ضحاک تا به حال در عمر خود آنها را نخورده است. ضحاک ماردوش این بار نیز فریب خورد و قبول کرد که آن جوان رئیس آشپرخانه او شود.

در آن زمان مردم گوشت نمی خوردند و از جانواران برای تهیه غذا استفاده نمی کردند. غذای مردم آن زمان بیشتر نان بود اما از وقتی که آن جوان آشپز (فرستاده شیطان) رئیس آشپزخانه شد به کشتار حیوانات روی آورد و از گوشت حیوانات برای ضحاک غذا درست می کرد و به تدریج مردم هم به خوردن گوشت روی آوردند.

فرستاده شیطان سفره های رنگین با غذاهای رنگارنگ برای ضحاک تهیه می کرد و ضحاک حسابی از کار او خرسند بود. روزی ضحاک به آن جوان گفت هر آرزو یا خواسته ای داری من می توان برآورده کنم. فرستاده شیطان هم گفت درخواستی از تو دارم و آن این است که اجاز دهی شانه هایت را ببوسم. ضحاک نیز اجازه داد تا او شانه هایش را ببوسد بعد از اینکه شانه های ضحاک را بوسید ناپدید شد و رفت.

مدت زیادی نگذشت که دو مار سیاه از جایی که مامور شیطان بوسیده بود بیرون آمد. مارها هر روز بزرگ تر می شدند. ضحاک دستور داد که مارها را از ریشه بزنند ولی باز هم از شانه های او مار بیرون می آمد. کم کم مردم هم از این قضیه که بر سر شانه های ضحاک مار روئیده با خبر شدند.

ظاهر شدن شیطان در لباس پزشک

ضحاک پزشکان معروفی را به نزد خود فراخواند تا هرچه زودتر او را درمان کنند ولی آنها هر دارویی که برای درمان ضحاک استفاده می کردند هیچ تاثیری نداشت. این بار شیطان در لباس پزشک ظاهر شد و به نزد ضحاک آمد و به او گفت از بین بردن مارها فایده ای ندارد، بهتر است هر روز غذای آنها را بدهی تا آسیبی به تو نرسانند و تو را اذیت نکنند و غذای آنها هم روزی دو مغز انسان است شاید با خوردن مغز انسان کم کم از بین بروند.

از آن روز به بعد ضحاک ماردوش دستور داد که هر روز دو نفر را بکشند و مغز آنها را خوراک مارها کنند. کم کم رعب و وحشت بین مردم ایجاد شد و آنها هر روز شاهد ناپدید شدن دو نفر در بین خود بودند. ضحاک به همین روال هزار سال پادشاهی کرد.

در زمان پادشاهی او هنر و دانش از بین رفتند. یکی از کارهایی که ضحاک در زمان پادشاهی خود انجام داد کشتن جمشید پادشاه ایران بود. جمشید دو خواهر به نام های شهناز و ارنواز داشت که بعد از کشتن جمشید ضحاک آنها را به کاخ خود برد.

خواب دیدن ضحاک ماردوش

شبی ضحاک خواب دید که شخص جوانی گرزی را بر سر او کوبید و جوان دیگری ضحاک را با چرم بست و با کمک دو نفر دیگر او را با اسب به طرف کوه دماوند بردند. ضحاک بعد از دیدن این خواب تمام معبران را فراخواند تا خوابش را تعبیر کنند ولی کسی جرات تعبیر خواب او را نداشت. یکی از عالمان دین گفت تعبیر خواب تو این است که همه می میرند و به زودی شخصی به دنیا می آید که نامش فریدون است و با گرز فولادی به جنگ با تو می آید و با آن گرز به سرت می کوبد و تو را از کاخ بیرون می کند. تو نیز دایه او را که گاوی مهربان است خواهی کشت.

مدتی بعد ضحاک ماردوش به جستجوی فریدون پرداخت و مشخصات او را به همه جا فرستاد تا او را پیدا کند. در همان زمان فریدون نیز به دنیا آمد وقتی که مادرش متوجه که به دنبال فریدون می گردند او را به کوهی برد و نزد مردی که مورد اطمینانش بود سپرد. فریدون در آن کوه به زندگی خود ادامه می داد و غذایش شیر گاو بود. بعد از مدتی محل مخفیگاه فریدون فاش می شود و جاسوسان ضحاک به او خبر می دهند و ضحاک هم به کوه رفته و خانه ای که فریدون در آن زندگی می کرد را آتش زد و گاو او را کشت ولی اثری از فریدون نتوانست پیدا کند. فریدون که اینک جوانی تنومند شده بود نزد مادر خود رفت و در مورد داستان خود از او پرسید. مادرش داستان را تعریف کرد و فریدون تصمیم جنگ با ضحاک را گرفت.

ضحاک که متوجه شده بود فریدون همان جوان تنومندی شده است که قرار است به دنبال او بیاید به فکر راه حل افتاد و تصمیم گرفت که عهدنامه ای دروغین بنویسید که در آن نوشته شده بود ضحاک به جز خوبی و کارهای خیر در ایران و سایر سرزمین ها کاری نکرده است و از همه بزرگان خواست تا آن را امضا کند و کسی هم جرات اعتراض کردن نداشت و همه امضا کردند. در این بین آهنگری به نام کاوه با داد و بیداد وارد کاخ شد و عهدنامه را پاره کرد.

عاقبت ضحاک ماردوش

در آخر فریدون با کمک کاوه آهنگر طلسم ضحاک را از بین می برد؛ تمام جادوگران را نابود کرده و خواهران جمشید را نیز آزاد نمود ولی خود ضحاک به هندوستان فرار کرده بود. وقتی که به ضحاک خبر ددند که فریدون وارد کاخ او شده سپاهیان خود را جمع کرد و از بیراهه وارد شهر شد و وارد کاخ خود گردید. فریدون که در این مدت پنهانی او را تعقیب می کرده است توانست بر او غلبه کند و در آخر با گرز خود بر سر ضحاک زد و ضحاک را همانند خوابی که دیده بود در بیابانی برد و با میخ هایی بلند دستانش را به کوه بست، طوری که بر سر کوه آویزان بماند.