از قیام امام حسین (ع) بیاموزیم!

درس سوّم| اصلاح‌طلب و با منطق باشیم!

  • انتشار: ۲۱ اسد ۱۴۰۰
  • سرویس: دیدگاهدین و اندیشه
  • شناسه مطلب: 118610

تقابل منطق و بی‌منطقی همیشه بوده و بازهم خواهد بود. این تقابل در کربلا به صورت آشکار و عبرت‌آموز دیده می‌شود. می‌توان از آن عبرت گرفت و آموخت.

کسی که منطق دارد و از آن پیروی می‌کند، از دست زدن به خشونت بی‌نیاز است؛ زیرا می‌داند که منطق و استدلال در نهایت او را به پیروزی می‌رساند. آن‌که دیگران را تهدید می‌کند و به جنگ و ترور و انتحار دست می‌زند، کورِ بی‌منطق است. هدف و خواسته‌اش از حمایت خرد و منطق و استدلال برخوردار نیست؛ از گفت‌وگو می‌ترسد و طرف خود را با سلاح و زورگویی می‌ترساند.

امام حسین (ع) چون سخن معقول و منطقی داشت، خواهان سخن‌گفتن و حل اختلاف با گفت‌وگو بود. او می‌خواست کار به جنگ و خشونت نکشد و با گفت‌وگوی منطقی گره گشوده شود. آن حضرت در هنگامه جنگ و خون و خشونت عاشورا هشت مرتبه با لشکریان کوفه سخن گفت و استدلال کرد؛ امّا فرماندهان طرف مقابل حتّی یک‌بار هم با سپاه امام سخن نگفتند و بر خواست خود استدلال نکردند. نه تنها سخن نگفتند؛ حتّی حاضر نبودند سخنان مستدل و منطقی امام را هم بشنوند؛ وقتی امام حسین (ع) سخن می‌گفت، با هیاهو مانع شنیدن صدای او می‌شدند و یا در پاسخ او دشنام می‌دادند. در این‌جا تنها یک نمونه از سخنان امام و عکس العمل طرف مقابلش را می‌آورم تا تقابل منطق و استدلال و جهالت و زورگویی آشکار گردد.

در همان لحظه‌هایی که جوانان امام حسین (ع) توسط دشمن بی‌خرد سر بریده می‌شد، او لباس غیرجنگی می‌پوشید، بر شتر سوار می‌شد و به نزدیک سپاه دشمن می‌رفت و آن‌ها را نصیحت و استدلال می‌کرد؛ نشان می‌داد که حتّی در همان حال نیز طرفدار جنگ و خونریزی و خشونت نیست. در یکی از همین سخنرانی‌ها امام خطاب به سپاه کوفه چهار دلیل برای حقّانیت خود و بطلان دشمنانش ارائه کرد:

۱- «ای مردم کوفه! تا وقتی که شمشیر در میان ما نیامده، ما باهم برادریم و این حق را بر من دارید که شما را نصیحت کنم. سخنان مرا بشنوید و در جنگ شتاب مکنید،! پس از آن‌که سخنان مرا شنیدید، خوب فکر کنید که به کدام دلیل مرا می‌کشید. آیا من پسر دختر پیامبر شما نیستم؟ آیا من پسر وصی و پسرعموی پیامبر و اوّل مسلمان یعنی علی نیستم؟ آیا حمزه و جعفر را می‌شناسید؛ می‌دانید حمزه اوّل شهید راه اسلام و جعفر صاحب دو بال در بهشت، عموهای من هستند؟

۲- «آیا شما این جمله را از پیامبر نشنیده اید که گفت: حسن و حسین سرور و سالار جوانان بهشتی هستند. اگر این سخن را قبول دارید، پس چگونه کمر به کشتن من بسته‌اید؟! و اگر فکر می‌کنید من دروغ می‌گویم، از اصحاب پیامبر که زنده و در دست‌رس است بپرسید؛ از جابر بن عبدالله انصاری، ابوسعید خدری، سهل بن سعد ساعدی، زید بن ارقم و انس بن مالک بپرسید تا حقیقت به شما آشکار گردد.»
در این لحظه لشکریان کوفه به دستور شمر هیاهو کردند تا سخن امام شنیده نشود. امام کمی درنگ کرد و باز به سخن آغاز کرد:
۳- «اگر آنچه گفتم قبول ندارید، پاسخ مرا بدهید؛ شما مرا به کدام جرم می‌کشید؛ آیا کسی از شما را کشته‌ام که قصاص می‌کنید؛ آیا مالی از شما بر من است یا زخمی و آسیبی به شما رسانده‌ام که مرا می‌کشید؟»

سپاه بی‌منطق کوفه، در پاسخ امام، شمشیرهای خود را در هوا می‌چرخاندند و تهدید می‌کردند. امام با صبر و حوصله‌تمام، این‌بار خطاب به سران و فرماندهان سپاه دشمن صدای خود را بلند کرد:

۴- «ای شبث، ای حجّار، ای قیس، ای یزید بن حارث آیا شما نبودید که برای من نامه نوشته و به کوفه دعوتم کردید؟! شما در نامه‌تان گفتید به کوفه بشتاب که باغ‌ها سبز شده و میوه‌ها رسیده و سپاهی آماده استقبال از شماست؟»
در این لحظه یکی از سران کوفه به نام قیس بن اشعث گفت: «آن‌چه تو می‌گویی ما نمی‌فهمیم و نمی‌دانیم؛ ما می‌گوییم با یزید بیعت کن!» امام آه سردی از این همه نادانی و سخت‌دلی و بی‌منطقی کشید و گفت: «شما مرا به ذلّت دعوت می‌کنید! به خدا قسم نه دست خواری به دست کسی می‌گذارم و نه چون بندگان فرار می‌کنم.»

(منبع: تاریخ الرسول و الملوک معروف به تاریخ طبری؛ ابن جریر طبری، جلد۳، ص ۳۴۰).

سید اسحاق شجاعی

نظرات(۰ دیدگاه)

نظر شما چیست؟