داستان حسنک وزیر که بر مرکب چوبین نشست!

  • انتشار: ۲۲ سنبله ۱۴۰۰
  • سرویس: دیدگاهگوناگون
  • شناسه مطلب: 120579

داستان حسنک وزیر را از کتاب فاخر و معروف تاریخ بیهقی با اندکی تلخیص به شما تقدیم می‌کنم. در این داستان نکته‌ها و درس‌هایی زیادی نهفته است که با اندکی تأمّل می‌توان به آن‌ها رسید. درس‌هایی که به کار زندگی امروز ما نیز می‌آید.

«امروز که من این قصه آغاز می‌کنم، از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده‌اند در گوشه‌ای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخ آن که از وی رفت گرفتار و مارا با آن کار نیست؛ چه عمر من به شصت و پنج آمده و بر اثر وی می‌بباید رفت. و در تاریخی که می‌کنم سخنی نرانم که آن به تعصّبی و تزیّدی کشد و خوانندگان گویند: شرم باد این پیر را.
حسنک بر هوای امیرمحمّد، (پسر دیگری سلطان محمود غزنوی که هوس جانشینی پدر بر سر داشت؛ ولی برادرش مسعود او را کنار زد و کشت.) این خداوندزاده (مسعود) را بیازرد و چیزها کرد و گفت. یکی آن بود که عبدوس را گفت: «امیرت(مسعود) را بگوی که من آن چه کنم به فرمان خداوند خود (امیر محمد) می‌کنم؛ اگر وقتی، تخت ملک به تو رسد، حسنک را بر دار باید کرد.»
لاجرم چون مسعود پادشاه شد، این مرد بر مرکب چوبین نشست.
چون حسنک را از بُست به هرات آوردند، بوسهل زوزنی او را به علی رایض چاکر خویش سپرد و رسید بدو از انواع استخفاف آن‌چه رسید. چون امیر مسعود از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض، حسنک را به بند می‌برد و استخفاف می‌کرد و تشفّی و تعصّب و انتقام می‌بود.
و آن‌روز و آن‌شب تدبیر بر دارکردن حسنک در پیش گرفتند و دو مرد پیک راست کردند با جامه پیکان که از بغداد آمده‌اند و نامه خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و به سنگ بباید کشت تا بار دیگر بر رغم خلفا هیچ‌کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را به آن دیار نبرد. چون کارها ساخته آمد، دیگرروز، امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصگان و مطربان و در شهر، داری زدند بر کرانه مصلّای بلخ و خلق روی به آن جا نهادند و حسنک را به پای دار آوردند. نعوذ بالله من قضاء السوء و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمده‌اند و قرآن خوانان قرآن می‌خواندند. حسنک را فرمودند که جامه‌ها بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و اِزاربند استوار کرد و پایچه‌های ازار را ببست و جبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بأیستاد و دست‌ها درهم زده. تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار. و همه خلق به درد می‌گریستند. روی‌پوش آهنی بیاوردند عمداً تنگ، چنان‌که روی و سرش را نپوشیدی و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه. و حسنک را هم‌چنان می‌داشتند و او لب می جنبانید و چیزی می‌خواند تا خودی فراخ‌تر آوردند. و در این میان احمد جامه‌دار بیامد سوار و روی به حسنک کرد و پیغام گفت که خداوند سلطان می‌گوید: این آرزوی توست که خواسته بودی و گفته که: «چون تو پادشاه شوی، ما را بر دار کن.» حسنک البته هیچ پاسخ نداد.
پس از آن که خود فراخ‌تر آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که بِدَو. دم نزد و از ایشان نیندیشید. هرکس گفتند: «شرم ندارید مرد را که می کشید، پس به دار برید.» و خواست که شوری بزرگ به پای شود. سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند؛ بر مرکبی که هرگز ننشسته بود، بنشاندند و جلادش استوار ببست و رسن‌ها فرود آوردند و آواز دادند که سنگ زنید، هیچ‌کس دست به سنگ نمی برد و همه زار زار می‌گریستند. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود که جلّادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده.
این است حسنک و روزگارش.
اگر زمین و آب مسلمانان به غصب بستد، نه زمین ماند و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند و این افسانه‌ای است با بسیار عبرت. احمق مردا! که دل در این جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت بازستاند.
چون از این فارغ شدند، بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند؛ چنان که آمده بود از شکم مادر.
و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند؛ چنان‌که پای‌هایش همه فرو تراشید و خشک شد؛ چنان که اثری نماند، تا به دستور فرو گرفتند و دفن کردند؛ چنان که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست.
و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور؛ چنان‌که شنیدم که دو سه ماه ازو، این حدیث نهان داشتند، چون بشنید، جزعی نکرد؛ چنان که زنان کنند؛ بلکه بگریست به درد؛ چنان که حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: «بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان.»

و ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هرخردمند که این بشنید، بپسندید و جای آن بود.
یکی از شعرای نشابور این مرثیه بگفت اندر مرگ وی:
ببرید سرش را که سران را سر بود
آرایش دهر و ملک را افسر بود
گر قرمطی و جهود و گر کافر بود
از تخت، به دار برشدن منکر بود
(خواجه ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی، تاریخ بیهقی، ۳ ج، به کوشش خلیل خطیب رهبر، تهران، انتشارات زریاب، ۱۳۷۸).

سیّد اسحاق شجاعی

نظرات(۰ دیدگاه)

نظر شما چیست؟