امام رضا و زائری به نام استاد خلیل‌الله خلیلی

  • انتشار: ۲۰ جوزا ۱۴۰۰
  • سرویس: دیدگاهفرهنگ و هنر
  • شناسه مطلب: 114539

استاد خلیل الله خلیلی (۱۳۶۶ ـ ۱۲۸۶ ش) شاعر و ادیب معروف افغانستان و از خاندان فرهنگی، دانشی و سیاسی کشور. پدر او محمّدحسین خان مستوفی الممالک از مقامات بلندپایه حکومت حبیب‌الله خان بود که در حکومت پسرش امان‌الله خان به دار آویخته شد. استاد خلیلی در حکومت چهل ساله محمّدظاهر شاه و برادرانش یکی از بازیگران عمده سیاست و ادبیات بود و بر موقعیت‌های بلند سیاسی نیز تکیه زد؛ وکیل پارلمان، رئیس مستقل مطبوعات، سفیر در کشورهای عربی و مشاور مطبوعاتی محمّدظاهر شاه مهم‌ترین پست‌هایی سیاسی خلیلی بود.

استاد خلیلی پس از کودتای هفت ثور ۱۳۵۷ به پاکستان رفت و به جریان جهاد پیوست و سرانجام در ۱۳۶۶ در اسلام آباد درگذشت.
استاد خلیلی در افغانستان و کشورهای همسایه و فارسی زبان از شهرت بسیار و نیز محبوبیت برخوردار است و شعرهایش علاقه‌مندانی زیادی دارد. وی ملک‌الشعرای افغانستان و آخرین شاعر شعر کلاسیک نیز خوانده شده است.

از استاد خلیلی آثاری در نظم و نثر برجای مانده است: دیوان شعر، آثار هرات، فیض قدس، یمگان، شرح احوال حکیم سنایی، از بلخ تا قونیه، عیاری از خراسان، سلطنت غزنویان و …

یکی از آثار استاد خلیل‌الله خلیلی که در سال‌هایی اخیر منتشر شده «یادداشت‌های استاد خلیلی در مکالمه با دخترش ماری» نام دارد. استاد در این کتاب، خاطرات خود را در قالب یادداشت‌هایی برای دخترش ماری نگاشته است.

استاد خلیلی در یکی از این یادداشت‌ها جریان نخستین سفر خود به شهر مشهد و اشتیاق خود را به زیارت امام رضا (ع) شرح داده است. یادداشت استاد خلیلی حکایت پیوند ناگسستنی اهل‌سنّت افغانستان با خاندان پیامبر و امامان معصوم (ع) است که به رغم تلاش‌های مذبوحانه وهابی‌ها و سلفی‌ها هم‌چنان ادامه دارد.

«… ما هم به اسبها سوار شدیم و دنبال اینها به صحرای بهبهو و جیم آباد، بدون پاسپورت دوان دوان روان شدیم. کس از ما نپرسید کجا می‌روید؟ این اولین وقتی بود که من به خاک دولت برادر و همسایه ایران یا به خارج قدم می‌گذاشتم. من بودم و این مرحوم فضل احمدخان وزیر عدلیه که واقعاً یکی از مردان وطنخواه، آدم دانشمند، آدم عالم و ادیب بود و آقای محمّدیونس خان که بعداً والی قندهار شد. هم شاگرد من بود و هم صمیمی‌ترین دوست من و آقای عبدالرّحمان پوپلزی در این هیأت شامل شده بود، این‌هم با ما بود.
به حدّی هوا سرد بود که هرلحظه بیم آن می‌رفت که ما با اسپها یک‌جا از خنک هلاک شویم. آمدیم و آمدیم و آمدیم؛ تقریباً پس از طی کردن هفت هشت ساعت خود را به مشهد مقدّس رساندیم و چراغهای مشهد از دور معلوم شد و گنبد مبارک حضرت امام [رضا] را از دور دیدم. من از سالها اشتیاق داشتم که یک‌بار چشم من به گنبد مبارک امام روشن شود و این آثار متبرّک که همیشه شنیده ام و این آثار فرهنگی و تاریخی و عمرانی اسلام را در شهر زیبای توس ببینم و کتابخانه‌های مشهد مقدّس را ببینم. خداوند این نعمت را به من ارزانی کرد. باد برخاست و باران برخاست و خدا به خوشه چین مرادش را داد.
آمدیم و شب رسیدیم در خانۀ مرحوم اسدی؛ ما را آنجا بردند. این مرحوم اسدی متولّی روضۀ حضرت امام بود و یکی از دوستان بسیار بزرگ رضاشاه بود و یکی از شخصیتهای ملّی ایران محسوب می شد. رفتیم؛ عمارت بسیار زیبا و قصر بسیار با شکوه داشت و شاید قصرهم مال موقوفات حضرت امام بود.
ما را به گرمی استقبال و پذیرایی کردند و گفتند: شما مهمان ناخوانده نیستید؛ آدم باید به خانۀ خود چنین بیاید که شما آمدید. ما گفتیم پاسپورت ما ویزه نشده است. گفت: هیچ ضرورت ندارد. چرا پاسپورت باخود آوردید. سفیر ما اندک متأثّر نگاه می‌کرد که چرا شما بدون اجازه آمدید؟ به دل گفتیم: مسألۀ ملّی افغانستان بود؛ باید می‌آمدیم.
شب برای ما در عمارت دیگری جای درست کردند. رفتیم و هر سه در سه اتاق گرم خوابیدیم. فردا صبح وقت برای نماز صبح این آقای وزیر عدلیّه که بلد بود در مشهد و این از حضرات مجدّدی هرات بود، پسر عبدالوهاب جان و هم پدران‌شان در خواف و باخرز در ایران جایداد داشتند.
این مبارک خودش وضو و غسل کرد و پیش شد و من از دنبالش دوان دوان پای پیاده، بدون آنکه از کسی بپرسیم، خود را رساندیم به حرم حضرت امام و نماز را به جماعت ادا کردیم. رفتیم به حضور مبارک حضرت امام و ایستادیم. هی! چه حالی بود! چه کیفیتی! من نمی‌توانم بگویم چه حالی بود. چه انشراحی به ما دست داد. باور نمی‌کردیم که این به بیداریست یا به خواب! آن کسی را که در کابل «امام ضامن» می‌گفتند و «امام ثامن» است، آن نور چشم خانوادۀ رسول کریم(ص)، شهزادۀ اسلام، عالم، مظلوم، آواره، مسافر؛ یعنی امام رضا.
(منبع: یادداشت‌های استاد خلیلی در مکالمه با دخترش ماری، کابل، بنگاه انتشارات و مطبعه میوند، ۱۳۹۰).

سید اسحاق شجاعی

نظرات(۰ دیدگاه)

نظر شما چیست؟